کد مطلب:235324 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:165

کرامت 44
صاحب كرامات رضویه در ج 2 ص 73 كتاب خود می نویسد: فخر الواعظین مرحوم حاج شیخ عباسعلی معروف به محقق نقل كرد: میرزا مرتضی شهابی - كه سابقا دربان باشی كشیك سوم آستان قدس بود - ده شب مجلس روضه خوانی تشكیل داد؛ پدرم و حاج شیخ مهدی واعظ. مرا هم برای منبر رفتن دعوت كرد،

و سفارش كرد كه همه شما هر شب به حضرت جواد الائمه علیه السلام باید متوسل شوید؛ و درباره مصیبت آن امام علیه السلام روضه بخوانید. من چون تازه كار بودم،

و معلوماتم برای منبر كافی نبود، پرسیدم: چرا این قدر مایلید و اصرار دارید كه درباره امام نهم علیه السلام ذكر مصیبت بگوییم و به او متوسل شویم؟

جواب داد: آخر كار، به شما خواهم گفت؛ ما نیز طبق دستور و سفارش وی، هر شب به امام نهم علیه السلام متوسل شدیم تا ده شب به پایان رسید.



[ صفحه 237]



شب آخر منبری ها را به صرف شام دعوت كرد و گفت:

علت توسل من هر شب به امام نهم علیه السلام این بود كه در روز كشیك طبق معمول همه دربانان در صحن مطهر به جاروب كردن صحن كهنه مشغول می شدیم و جوی آبی روان در صحن بود كه مردم چه زائر و چه مجاور، برای وضو ساختن، روی پله ای كه در دو طرف آن نهر بود، می نشستند.

یك روز ضمن جاروب كردن صحن، دیدم چند نفر از زائرین در نزدیك سقاخانه اسماعیل طلایی - برابر گنبد مطهر - نشسته و به خربزه خوردن مشغولند و پوست و تخمه های خربزه ها را هم آنجا ریخته و كثیف كرده اند.

من به محض دیدم آن منظره اوقاتم تلخ شد و گفتم: آقایان!

اینجا كه جای خربزه خوردن نیست، از این گذشته، دست كم، پوست و تخمه خربزه ها را بایستی در جوب آب می ریختید.

آنان متغیر شده، گفتند: مگر اینجا خانه پدر تست كه این گونه دستور می دهی؟

من نیز متغیر شدم و با پای خود پوست و تخمه و دیگر خربزه های آنان را در میان جوی ریختم؛ آنان هم برخاسته، رو به حضرت رضا علیه السلام كرده، گفتند: آقا، امام رضا علیه السلام! ما اول خیال می كردیم اینجا خانه تست كه آمدیم. اگر می دانستیم كه خانه پدر این مرد است، هرگز نمی آمدیم؛ این سخن را گفتند و رفتند و من نیز به كار خود مشغول شدم چون شب فرا رسید و به بستر رفته، خوابیدم، در عالم خواب دیدم، در ایوان طلا جنجال و غوغایی بر پاست؛ نزدیك رفتم تا از جریان آگاه شوم؛ ناگهان دیدم آقای بزرگواری در وسط ایستاده و یك سه پایه ای هم در وسط ایوان نهاده اند (چون در آن زمان رسم بود كه مقصر را به سه پایه بسته، شلاق می زدند.)



[ صفحه 238]



سپس آن آقای بزرگوار فرمود، بیاورید!

تا این امر، از آن سرور صادر شد، مأمورین آمدند و مرا گرفتند و پهلوی سه پایه برده، بدان بستند؛ من بسیار متوحش شدم.

عرض كردم: تقصیر و گناهم چیست؟

فرمود: مگر صحن، خانه پدر تو بود؟ كه زائرین مرا ناراحت كردی و با پای خود خربزه های آنان را به جوی آب ریختی، خانه، خانه ی من است و زوار هم مهمان من اند؛ تو چرا چنین كردی؟

پس از این فرمایش، حالت انفعال و خجالتی به من دست داد كه نمی توانم بیان كنم؛ همینكه مأمورین خواستند مرا بزنند، من از ترس و وحشت به این طرف و آن طرف نگاه می كردم كه ببینم آشنایی به چشم می خورد تا وسیله ی نجاتم گردد یا نه؟

در این حال متوجه شدم كه آقای جوانی پهلوی آن حضرت ایستاده است؛ همینكه او حالت وحشت مرا دید، عرض كرد: پدر جان!

این مقصر را به من ببخشید، بمحض اینكه او این سخن را گفت، مرا آزاد كردند. نگاه كردم دیدم نه سه پایه ای هست و نه شلاقی؛ پرسیدم: این جوان كه بود؟ گفتند: این آقا زاده پسر آن حضرت، امام جواد علیه السلام است؛ از خواب بیدار شدم و به فكر زائرین افتادم تا پس از جستجوی بسیار، آنان را پیدا و از ایشان دعوت و پذیرایی شایانی به عمل آوردم و بدین وسیله موجبات رضایت آنان را فراهم و از ایشان عذر خواهی كردم.

حال، شما آقایان، بدانید كه من آزاد شده ی حضرت جواد علیه السلام هستم و از این جهت بود كه ده شب به آن بزرگوار متوسل شدم.



[ صفحه 239]